یک مرد بد

حسين نيازي
rahavi2003@yahoo.com

“ take a look to the sky
just before you die
It’s the last time you will “ metalica/


یک مرد بد

نمی‌دونم چقدر می‌تونم در موردش با صراحت و بدون حیا و شرم صحبت کنم اما تمام سعی‌ام رو می‌کنم تا حداقل بهش فکر کنم.
مشکل رضا این بود که با یه آدم یک شخصیتی طرف بود. شاید بگویید این مشکل نیست و رحمته ولی این‌طور نیست. البته هر کسی قضاوت خودش رو داره ولی من از این‌جور آدما می‌ترسم. همیشه در حال اعتراف کردن هستند.
رضا یک روز نشسته بوده و دیده که نامزدش آرایش نکرده و خیلی سنگین نشسته جلوش و گفته باید یه روزی بالاخره یه چیزی رو بهش می‌گفته و دلش نمی‌خواد اینقدر دیر بشه که دیگه کار از کار بگذره و اگر کسی تصمیمی جدی در موردشون گرفت و یا خودشون خواستند چیزی رو تغییر بدن تمام زندگی‌شون تحت تاثیر این موضوع قرار نگیره. که رضا هم ازش پرسیده مگه چی می خوای بگی؟ و اون‌هم گفته چیزیه که یه وقتی خیلی براش مهم بوده ولی حالا نیست. رضا هم گفته اگر حالا مهم نیست چطور این‌قدر تغییر ایجاد می‌کنه و یا این‌قدر باید براش مقدمه بافت؟ اون‌هم در جواب گفته ممکنه چیزی که برای تو می‌گم اولش باشه و برات سنگین باشه و معلوم نیست که اگر همین‌قدر هم برای تو بگذره عادی و بی اهمیت بشه! رضا هم بدون اینکه تعجب کنه که این برخوردش هم دلیل داره، گفته خب بگو ببینم چی می‌خوای بگی؟ و این‌قدر خونسرد گفته که طرفش هم فکر کرده جای امیدواری توی این ماجرا براش وجود داره. خلاصه نامزد رضا برگشته و همه چیز رو از سیر تا پیاز براش گفته. رضا در تمام مدتی که داشته می‌شنیده که چی سرش اومده اول پاهاش رو دراز کرده و شلوارش رو مرتب کرده و چین‌هاش رو صاف کرده و بعد پاهاش خواب رفته و کمی قدم زده و اون قسمت‌هایی رو که عصبانی شده هوس سیگار کرده ولی ترسیده که اگر بره و برگرده نتونه جریان رو تمام و کمال بشنوه ـ چون مثل اینکه نامزدش حسابی روی دور افتاده بوده و داشته با جزئیات تمام ماجرا رو تعریف می‌کرده ـ و فقط به قدم زدن و نشستن اکتفا کرده و خلاصه تا آخر حرف‌های نامزدش چند بار ابروهاش بالا رفته و چند بار آب دهانش رو قورت داده و خلاصه دیگه داشته از تشنگی و معده درد می‌مرده که همه چیز تموم شده و در آخرین جمله ی نامزدش سرش رو پایین انداخته بوده و شاید مدت خیلی زیادی به چیزی جزئی و بی اهمیت نگاه می کرده.


یه روز سر زده رفتم پیش رضا و از عجایب روزگار داشتم به بچگی‌هام فکر می‌کردم که بیشتر مواقع این چیزها رو تعبیر به یه نشونه می‌کنم که دیدم رضا خیلی عجله داره. بهش گفتم خب من مزاحم نمی‌شم و اگر بخوای می‌رم. مخصوصن که امروز حسابی ذهنم درگیر بچه‌گی‌هامه و یکی رو توی خیابون دیدم که حسابی حس وفاداری نسبت به اون رو توی ذهنم می‌چرخونم که می‌تونم تا خونه بهش فکر کنم وسرم گرم باشه. قیافه‌ش یه جور حالت التماس گونه داشت و گفت اگر میشه امروز با من باش. از اون حرفا بود که رضا از دهنش می‌پره. اصلن من‌و موجود ذی شعور به حساب نمیاره. خب به نظرم رسید که که نقش دستگیره رو باید بازی کنم. گفتم اگر می‌خوای خودتو بکشی من هیچ رقمه نمی‌خوام خبرت رو برای کسی ببرم. می‌دونم که بدترین تیریپی که نشون می‌ده یه نفر چقدر روشنفکره خودکشیه و تو هم از اوناش هستی که باید این موضوع رو یه روزی ثابت کنن ولی دلم نمی‌خواد توی جریان روشنفکری مدرن یا بعد‌‌ترش دخالتی داشته باشم. خب اونم کم نیاورد و یه چیزی گفت که نقل به مضمونش می‌شه خفه خون گرفتن. گفتم خب الان باید چه‌کار کنم؟ مثل همیشه دست‌هام آویزون هستند بدون اینکه به شخصیتم صدمه بزنن.
رضا در حالی‌که به دست‌های آویزون من نگاه می‌کرد گفت قراره امروز با پارمیس بریم کافه‌ی نادری. گفتم به سلامتی. اینکه کار هر روزتونه و فقط امروز اسمش شده کافه‌ی نادری و روشنفکر بازی و دید زدن خارجیا به خصوص آلمانیایی که گردن‌شون همیشه سرخه سرخه و بوی قهوه‌ی مغازه‌ی کناری و آخر کلاس بازار و از این حرفا و من می‌فهمم و تو می‌فهمی و خلاصه از این تیریپا. گفت آره دیگه حالا میای یا نه مرتیکه‌ی دیلاق. خب من قدم از اون بلند‌تره و اونم هیچ وقت نتونست از بقیه آدم‌های حسود روزگار جلو بیافته یا با اون‌ها فرق داشته باشه و مجبور بود حسادت‌ش رو بُروز بده. گفتم من باید بیام تا چیزی این وسط از روزمره‌گی‌تون کم کنه؟ گفت نه همین‌طوری با ما باش. گفتم خب رضا جون خودت می‌دونی که آدمی نیستی که وقتی سرت گرمه حال بدی به آدم یا اصلن یادی از ما کنی! کمی فکر کرد و فکر می کنم مثل همیشه می‌خواست بهم بگه دلش به حالم سوخته ـ که این البته فکره اونه و گر نه بیشتر حال نزار اونه که ترحم برانگیزه! ـ و گفت ببین پارمیس با یکی از دوستاش میاد. تقریبن خریت داشت کار دستم می‌داد که یادم افتاد نامزدش تعریف مشخصی از دوست رو برای رضا قبل‌تر و در حالی‌که داشتند با هم بستنی قیفی می‌خوردن و احساس خوشبختی می‌کردن ارائه داده و این دوست حتمن یه دختر یا زنه دیگه است که زن بودنش در شُبهه قرار می‌گیره. در حین فکر کردن لب‌هام از هم باز شده بودند و تقریبن قیافه‌ام شبیه آدم‌هایی شده بود که به چیزی مشکوک و شیطنت آمیز پی بردن و لبخندی به اسم ملیح می‌زنن. خودش فهمید و گفت آره بابا می‌خواستم تو هم بیای تا اونم تنها نباشه. گفتم خر خودتی عزیزم برای اینکه اگر می‌خواستی من بیام باید دیشب بهم تلفن می‌کردی و نه اینکه من از آسمون بیافتم توی دومن یا دامن تو. گفت حالا میای یا نه؟ این‌طور حرف عوض کردنش بهترین نوعشه گفتم آره میام. می‌خوام پارمیس و دوستش رو ببینم. رضا گفت حسین تا حالا به زنی که می‌خوای در آینده بگیری فکر کردی؟ گفتم به بدترین شکل‌ش. گفت یعنی خیلی بی‌ریخت بود؟ گفتم قابل تحمل بود، بیشتر به این فکر می‌کردم که می‌شه تصمیم گرفت بعدن بیشتر در موردش فکر کرد! گفت مسخره تو به چیزهای مهمتر بلد نیستی فکر کنی گفتم چرا فکر کردم ولی دوست ندارم ته و توی آینده رو در بیارم. گفت اگر زنت یه چیزی بهت بگه که باور نکنی چه کار می‌کنی؟ گفتم اگر چیز باور کردنی هم بگه خودمو می‌زنم به خریت و باور نمی‌کنم. گفت چرا؟ گفتم خره اگر باور کنم و بخواد چیزهای باور نکردنی دیگه‌ای بگه چی؟ اگر بخواد همین‌طوری یه بند شگفت زده‌ت کنه فکر نمی‌کنی خیلی آدم بدبختی به نظر بیاد یا یه چیزه دیگه؟! گفت مگه چند تا چیز باور‌ نکردنی برای هر کسی اتفاق می‌افته؟ گفتم بستگی به زمان‌ش داره. اگر قدیما بلایی سرش اومده باشه از اون‌موقع تا حالا ممکنه که همه چیز براش عادی شده باشه و دوباره سرش بیاد ولی اگر نزدیک باشه فرصت نکرده به خوب و بد ماجرا و حکمت‌ و تقدیر و سرنوشت‌ش فکر کنه و هنوز باهاش کنار نیومده و فکر نمی‌‌کنم این‌قدر پشت سر هم برای یکی بیاد. مثلن من یه عمه دارم که فاصله فوت دخترش و نوه‌ش و پسرش تقریبن 5 یا 6 سال بوده. دیگه چیزی نگفت و من هم بی خیال حرف زدن شدم. البته خیلی کوتاه چون طاقت نمی‌آرم کِرم نریزم. گفتم خب؟ گفت پدرش سال‌هاست معتاده. گفتم چی می‌کشه گفت نپرسیدم. گفتم آره نفس عمله که مهمه؟ گفت ولی این مهم نیست. گفتم چه جالب؟! گفت برادرش دو سال زندان بوده تا پول دیه‌ی یه یارو رو که با ماشین زده و کشته، دادن. خون‌شون رو فروختن. گفتم یعنی مادر زنت اینا مستاجرن؟ گفت آره. گفتم عوض‌ش برای خانواده ی شما شاخ نمی‌شن. ولی یه بدی هم داره جهیزیه نمی‌دن. یه دفعه داد زدم ایول فهمیدم، اینا رو برات گفته که فردا بهت بگه نمی‌تونه جهیزیه بده. گفت چرند نگو بابا . گفتم می‌بینیم همدیگر و .

توی راه تا جایی که قرار گذاشته بودن رضا می‌خواست یه چیزی رو توی کوله‌ش پیدا کنه. وقتی پیدا کرد گفت بگیر بخونش. گفتم این چیه؟ گفت اگر بخونیش می‌فهمی چی شده؟
دیدم یه ایمیل پرینت شده است که آدرس ایمیل رو هم می‌شد دید و خلاصه فضولی از گوش‌هام تا سر انگشت‌های دست‌هام که دیگه داشت به زمین می‌رسید رفت و شروع کردم به خوندن. تقریبن مطمئن بودم که یه جایی از نامه باید در مورد بچه دار شدن و چند تا بودن‌شون نوشته باشه. خیلی دوست دارم آخر تصمیم بچه دار شدن رو بدونم با چه حرف‌هایی ختم میشه؟ خلاصه شروع کردم. و بعد از ده دقیقه تموم‌ش کردم. به رضا نگاه نکردم. گفتم بگیرش. نامه رو از من گرفت و گذاشت تو کوله‌ش. گفت خب؟
خب پارمیس شاید یه کارایی کرده که حالا احساس کرده باید اعتراف کنه. داد زد خب بعدش؟ گفتم حالا من هم یه چیزهایی می‌دونم. گفت همین؟! گفتم می‌خوای توبه‌ش بدم. گفت خفه شو بابا.

دوست پارمیس یه کتاب شعر بغل کرده بود که عکس یه پسر لای کتاب بود. اصلن دلم نمی‌خواست کار به جایی برسه که اون بخواد عکس رو نشون بده. برای اینکه معمولن خانوم‌ها می‌خوان کم نیارن و یا وقتی کم میارن یه همچین چیزهایی رو، رو می‌کنن تا بگن اصلن هم خبری نیست و خلاصه اموال شخصی‌شون خیلی بیشتر از اون چیزیه که مردا فکر می‌کنن! من اصلن از این آدما نیستم که می‌خوان به ذهن آدم‌های دیگه فرو برن و یا اصلن دنبال یکی می‌گردن که معمولن در طول زندگی‌شون تعداد این یکی‌ها زیاد هم می‌شه و همیشه جایی در بین هر کدوم از انتخاب‌ها که چه عرض کنم بیشتر درگیر شدن‌شون با آدم‌های مختلف با یه آه بلند همه چیز رو زیر سوال می‌برن. ولی بلدم به چیزهای خنده‌دار فکر کنم و این حق رو به خودم می‌دم که توی ذهنم مثل همه‌ی آدم‌های دیگه در مورد هر کسی که می‌بینم بر اساس شخصیتم و گذشته و از این دری وری‌های روانشناسیه دیگه قضاوت کنم. مثلن من مطمئن هستم که حاشیه‌ی کتاب‌شعر دوست پارمیس که اسمش آزیتا بود، پر از دست نوشته‌هاییه که وقتی شعرها رو می‌خونده دچار احساسات شده و خلاصه با کپی برداری و با وزن همون شعر و تطبیق دادن‌شون با ترانه‌هایی که شنیده یه چیزهایی گفته که بعدن به صاحب همون عکس ـ اگر واقعی باشه ـ قالب می‌کنه. نباید بیشتر از این به این بنده خدا گیر بدم ولی مطمئنم وقتی شعرها رو برای اون عکسه می‌خونه منتظر می‌مونه تا یه جوابی بشنوه. چه جوابی مهم نیست و فقط باید جوابی باشه که نشون بده اون احمق، احمق تر از این حرف‌هاست که موقع شعر خوندن لااقل تنها کاری که از دستش بر میاد اینه که به ادبیات فکر نکنه. به وزن های عروضی فکر نکنه و نخواد که یکیشون رو الکی نام ببره.
کمی عقب‌تر از اون راه می‌رفتم و از رضا و پارمیس هم فاصله می‌گرفتم که مثلن من مزاحم شما نیستم. خیلی با فاصله راه رفتن سخته چون اگر حواست نباشه و بهت نزدیک بشن ممکنه فکر کنن می‌خوای حرفاشون رو گوش کنی و اون‌وقت در مورد خانواده‌هاشون و آب و هوا و برادر خانومه و خواهر آقاهه و اوضاع کار و بار و اینکه هر دو آدم قانعی توی زندگی هستن و سعی می‌کنن پدر و مادرهای همدیگه رو یه اندازه دوست داشته باشن و دل‌شون می‌خواد به پدر و مادر همدیگه بگن بابا و مامان ـ چه دل انگیز! ـ و خلاصه همین چیز‌ها حرف می‌زنن که هر وقت نزدیک‌شون شدم تا بفهمم چی می‌گن همین‌ها رو می‌گفتن.
دوست پارمیس یا همون آزیتا تقریبن مثل من یه آدم اضافی بود. نمی‌دونم چطوری کنه شده و اومده ولی مطمئن بودم که خودم با پای خودم نیومدم. و این جای خوشحالی داشت. و اعتماد به نفس آدم رو زیاد می‌کرد. رضا هم یه بند وقتی از اون دست خیابون می‌رفتم چون پیاده رو برای چهار نفر جا نداشت و نمی‌تونستیم شونه به شونه ی هم راه بریم می‌پرسید ناراحت شدی؟ می‌خواستم خفه‌ش کنم. واقعن داشتم تصمیم می‌گرفتم که چطوری بُکشم‌ش تا منو خلاص کنه! اصلن حرف‌هایی نمی‌زدن که لااقل آدم سرگرم بشه. کشیدم‌ش به طرف خودم و گفتم تو قصد نداری چیزی ازش بپرسی؟ رضا که انگار گوش‌هاش با وضوح بیشتری نسبت به گذشته دیده می‌شد و نوری پشت اون‌ها افتاده بود و رگ‌های ریزی دیده می‌شد به من نگاه کرد و گفت مثلن چی؟ بدون اینکه به اندازه‌ی دست‌هام فکر کنم گفتم تو یعنی توی این مدت به چیزهایی که برای تو گفته فکر نکردی؟! گفت خیلی زیاد. یادم ننداز که اعصابم می‌ریزه بهم. گفتم باشه سخت نمی‌گیرم. گفت چی؟ نشنیده بود چی گفتم برای همین گفتم برو پیش‌ش داره نگاه‌مون می‌کنه.
همیشه فکر می‌کردم نامزدها که یه کمی از دوران‌شون می‌گذره و خلاصه صمیمی می‌شن و زیاد همدیگر رو می‌بینن، این‌قدر دست همدیگر رو می‌گیرن که حتی عرق دست‌هاشون براشون عادی می‌شه و چندش آور نیست و به جای کف دست مچ دست همو می‌گیرن و خلاصه موقع صدا کردن هم‌دیگه به شونه‌ی هم می‌زنن. و یا به هر بهونه‌ی دیگه به یه جای دیگه از اعضای بدنشون به غیر از دست تماسی برقرار می‌کنن، شروع می‌کنن به حرف زدن در مورد مسائل جنسی. اصلن عجیب و خجالت آور نیست. من که خجالت نمی‌کشم. خب نامزدمه. البته تو خانواده‌ی ما نامزدی فقط یه انگشتر نیست بلکه صیغه‌ی عقد رو می‌خونن. محرمیت و از این حرف‌ها نداریم. همون اول عقد می‌کنیم و بعد یکسال هر کی تو خونه‌ی خودش می‌مونه و حسابی که خانواده‌ها از رفت و آمدهاشون کلافه شدن می‌رن خونه‌ی بخت. باید بگم که حرف زدن در مورد مسائل جنسی هم همین‌طوری و بی‌مقدمه نیست. اول در مورد بچه‌هاشون و بعد در مورد اسم‌شون و بزرگ شدن‌شون و این حرف‌ها می‌گن. بعدش کم کم در مورد تعداد بچه‌ها و روشون که بیشتر باز شه و تو خلوت خودشون به بچه‌دار شدن از هم‌دیگه فکر کنن و یادشون بمونه و ملکه‌ی ذهن‌شون بشه که نه بابا جدی جدی زن و شوهرن و می‌تونن راحت به چیزهای جزئی‌تر هم فکر کنن و یا به زبون بیارن، همه چیز رو با علاقه‌ای که توی چشم‌هاشون برق می‌زنه تشریک مساعی می‌کنن. مثلن برای هم می‌گن که هیچ وقت با هیچ‌کس دوست نبودن و با هیچ کس رابطه‌ی نامشروع نداشتن و خلاصه برای ثابت کردن وفاداری و اینکه آدم‌های هرزه‌ای نیستن و خیلی پایبند اصول هستن حرف‌هایی می‌زنن. من که فکر می‌کنم این حرفا خیلی دل آدم رو قرص می‌کنه و وقتی از نامزدم خداحافظی کنم و برم خونه دلم هنوز داره غنج می‌زنه و یه کمی هم توی رخت‌خواب به آینده فکر می‌کنم و شاید یکی دو تا بالش هم دور و برم باشه که به‌خاطر خنکی، اون‌ها رو بغل می‌کنم.
ولی متاسفانه اون‌روز از این خبرها نبود. رضا و پارمیس یه بند مسابقه‌ی کی بدبخت‌تره تو زندگی‌ش رو برگزار می‌کردن. این مسابقه رو وقتی با چهارتا جوون هم جنس دور هم جمع می‌شین و معمولن پسر هم هستین اجرا می‌کنین. نه با نامزدت که باید بهش ثابت کنی بهترین گزینه‌ی انتخابی‌ش هستی و همین‌طور که دست‌هات روی هوا دور می‌زنه باید با هیجان بهش بگی آینده خیلی روشن‌تر از آتیش زغال گر گرفته‌ی آقاجونته.
خلاصه از چهار راه حافظ بگیر برو پایین و خیابون موازی جمهوری رو به طرف شرق برو و بعدش از توی قوام السلطنه بیا بالا و رسیدیم به کافه‌ی نادری. کلی حرص خوردم که نکنه رضا می‌خواد پول قهوه‌ ی این آزیتا خانوم رو حساب کنه که خدا رو شکر کافه از درش خارجی می‌زد بیرون. همشون هم پشت گردن‌شون سرخ بود. فکر می‌کنم سفید پوست‌ها این‌طوری‌ان. مادرم می‌گه پوستت سفیده ولی می‌دونم که آسیایی‌ها زرد پوستن. زیاد هم مهم نیست ولی می‌شه این‌طوری تشخیص داد که کافه‌ی نادری جای با کلاسیه و یا حداقل جائیه که ما ایرانی‌ها بیشتر از خارجی‌ها نمی‌دونیم چه جور جائیه؟! مثل تخت جمشید اصفهان و طاق بستان و فرهاد تراش یزد و جاهای دیگه.
گفتم بریم یه کافه‌ایی چیزی بشینیم یه چیزی بخوریم و خلاص و کافه‌ی نادری هم باشه برای دفعه‌ی بعد. ولی دمش گرم رضا دو سه تا ساندیس گرفت و کَلک‌ش رو کند. تقریبن تمام ماجرا تموم بود که دیدم بالاخره دارن حرف‌های جالب می‌زنن. مثلن می‌گن من نمی‌تونم بهش فکر کنم و باور کن شرایط سختیه و همه چیز مثل کابوس می‌مونه و چرا از اول نگفتی و اون پسره کی بود و چه کارش کردن؟ و من موندم به بابام اینا چی بگم و از این حرف‌های مبهم که آدم دل‌ش می‌خواد از توشون چیزهای بزرگی در بیاره.
آزیتا با این پرسش‌های مبهم راحت برخورد کرد. شاید می‌دونست یا شاید... بگذریم. از کافه‌ی نادری تا میدون انقلاب رو به موازات خیابون انقلاب پیاده اومدیم. می‌دونید که باید از جاهای فرعی می‌رفتیم دیگه. پیاده رو هم تنگ بود و این پیاده روهای تنگ هم عین مانژ پرش با اسب می‌مونه و باید دائم از توشون ویراژ داد و بدبختی اینکه دست اندازها و چاله ها و جوب‌ها و آشغال‌ها شماره ندارن تا بتونی تشخیص بدی باید چه‌کارشون کنی؟ من اگر اسب بودم از روشون می‌پریدم! پایین میدون انقلاب خداحافظی کردیم و بعدش دیدم رضا منقلب و داغون رو دستم افتاده. بهش گفتم تصمیم نداری خودکشی کنی؟ حالا وقتشه‌ ها؟ دوباره یه چیزی تو مایه‌های خفه خون بگیر تحویلم داد. گفت تو بد مخمصه‌ای افتادم. گفتم خب گفت یه سریال کامل جنایی اجتماعی رو دارم تجربه می‌کنم. گفتم پارمیس آدم کشته؟ گفت تو حالیت نیست می‌تونی منو مراعات کنی؟! گفتم من می‌تونم فقط گوش کنم ولی نمی‌تونم تحمل کنم. گفت به تو چه؟ مگه تو می‌خوای زن بگیری که باید تحمل کنی؟! گفتم می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی و فکر کنی و ببینی می‌خوای تو زندگی‌ت نقش یه خرگوش سفید و نازنازی و مامانی رو بازی کنی یا یه پلنگ سیبیلوی بی‌رحم رو بچه‌ی کف بازار! تقریبن این قسمت‌ش رو داد زدم. البته می‌خواستم آدم‌های دیگه بشنون. وقتی بهش میگم بچه ی کف بازار احساس می‌کنم خیلی مرد شدم که یه رفیق دارم تو بازار کار می‌کنه. گفت یعنی ته فاجعه‌های زندگی تو آدم کشیه؟! گفتم و شاید کثیف ترین‌شون و یا قابل مجازات ترین‌شون و یا حیوونی ترین‌شون و یا وحشیانه ترین‌شون و یا .... گفت خفه شو دیگه. فقط زر می‌زنه. راست می‌گفت. گفتم بیشتر حرف‌هام توی ذهنمه و نمی‌گم و گرنه بازم... یه چیزی گفت که به نظرم گفتن‌ش لزومی نداره. دیگه حرفی نزدیم و بیشتر اون به فکر کردن‌ش ادامه داد. و من هم در مورد آدم‌هایی که توی میدون انقلاب دیدم قضاوت کردم.
اون روز قرار بود من برم پیش رضا تا منو ببره یه جایی رو توی میدون انقلاب نشونم بده که کتابای دست دوم داره. ولی باز هم مثل همیشه من بردم‌‌ش یه جای جدید. صاحب این مغازه‌ی جدید هنوز حالی‌ش نشده چه کتابی خوبه و چه کتابی نایابه و همین‌طوری کتابه دست دومه هزار تومنی رو پنجاه تومن می‌ده و حال می‌کنه. رضا هنوز داشت به بدبختی‌هاش فکر می‌کرد که من یه دوره هفت جلدی برهان قاطع رو هفت هزار تومن شیرین معامله کردم. رضا اگر حال‌ش خوب بود حتمن زودتر از من می‌خریدش و یا جای من حساب می‌کرد و دیگه کتاب رو بهم نمی‌داد. از این اخلاق‌های تر و تمیز زیاد داره. مثلن با هر کی حرف می‌زنه فکر می‌کنه داره طرف رو نابود می‌کنه. یا به قول خودش ـ گلاب به روتون ـ قهوه‌ای‌ش می‌کنه. و یا هر کی باهاش حرف می‌زنه فکر می‌کنه داره قهوه‌ای می‌شه.
بعد از اینکه خیالم راحت شد که کتاب‌هام مال خودمه و رضا این‌قدر حال‌ش خرابه که نمی‌تونه به واقعیت فکر کنه بهش گفتم خب تعریف کن. گفت بریم در مغازه رو باز کنیم و بشینیم اونجا. رفتیم. وقتی به پیراشکی‌های وسط میدون انقلاب فکر می‌کنم مادرم میاد جلوی چشمم. چون همیشه می‌گه گُشنت شد یه چیزی بخور بچه. انگار می‌خوام سم مهلکی رو بخورم. گفتم من گشنمه. پیراشکی می‌خوری؟ گفت آره. و من دست به کار شدم. الکی دستم رو بردم به طرف کیف جیبیم که جیب عقب شلوارم بود. که چندین قسمت داره و تا توی اون رو بگردم رضا پول‌ش رو درآورده و حساب کرده. دو تا پیراشکی گرفت و خلاصه شروع کردیم به بلعیدن‌شون.دست‌های منم این‌قدر دراز شده بودند که کشیده می‌شدند روی زمین.
وقتی راه می‌رم می‌تونم در مورد آدم‌ها قضاوت کنم. این کار رو دوست دارم. ولی حالا بیشتر دوست داشتم در مورد کسانی که دیده بودم قضاوت کنم. گفتم پارمیس به نظر آدم روبراهیه؟ رضا پیراشکی‌ش رو که یادش رفته بود قورت بده قورت داد و گفت یعنی چی؟ گفتم منظورم اینه که به نظر آدم با اعتماد به نفسی به نظر میاد . یه جوریه. انگار بزرگتر از خودشه. گفت شاید یه چیزهایی رو دیده و تجربه کرده که برای دوره‌ی خودش نبوده. گفتم تو چیزی می‌دونی؟ گفت مثلن همین که خونه رو بفروشی تا پول دیه رو بدی خودش آدم رو مجبور می‌کنه به یه چیزهایی فکر کنی. گفتم شاید. بعد دوباره گفتم ولی این‌قدر تاثیر نداره. رضا با اون چشم‌های همیشه زردش نگاهم کرد. فکر کنم یه چیزی می‌خواست بگه تا منو قهوه‌ای کنه ولی ترسید. لبخندی زدم و گفتم مانتوی بلند می‌پوشه. گفت اشکالی داره گفتم نه، همین‌طوری گفتم. دوباره پرسیدم خانواده‌شون سختگیرن؟ گفت مادرش مانتوییه ولی خب خودش می‌گه از پونزده سالگی به این‌طرف مانتوی بلند پوشیده و حالا هم از ترس داداش‌هاش زیاد آرایش نمی‌کنه. گفتم شاید خودش رو محروم کرده باشه. گفت یعنی به خاطر من. گفتم شاید به خاطر تو. گفتم بعضی از مردا با زبون بی‌زبونی به زن‌شون می‌فهمونن که چطوری باید لباس بپوشن. گفت من از هیچ نوع مردی نیستم. گفتم می‌دونم مرد نیستی. و بعدش خندیدم. رضا زد پس کله‌م. گفتم رضا در تمام مدتی که داشتیم راه می‌رفتیم ندیدم تو از این نگاه‌هایی که مردها اول زندگی‌شون به زن‌هاشون می‌کنن بندازی؟! گفت از کدوم نگاه‌ها؟ گفتم از همین‌ها که آدم می‌خواد ببینه ابعاد زن‌ش چه‌جوریه دیگه. تا خانوم سرش رو بر می‌گردونه سر تا پاش رو نگاه می‌کنن. گفت باید نگاه کنم؟ گفتم دلت نمی‌خواد؟ جواب نداد. من هم جواب نمی‌خواستم. همین‌طوری حرف می‌زدم تا دست‌هام بیشتر از این دراز نشن. رسیدیم در مغازه و گفتم دوست‌ش دنبال شوهر نمی‌گشت؟ گفت چرا، اون همیشه دنبال شوهر می‌گرده. گفتم موفق نشده؟ گفت یه توهمی در مورد یکی داره که فکر می‌کنه یه روزی اونو توی یه کافه می بینه که داره یه دفتر شعر می‌خونه. گفتم فکر می‌کنی اگر ببینتش واقعن چه کار می‌کنه؟ گفت روبروش می‌شینه و دست‌هاش رو تا نزدیکی دست‌های اون می‌بره و بعد به دفتر شعرش نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه و اروزن‌ترین قهوه‌ی ممکن رو سفارش می‌ده چون مطمئن نیست که طرف براش حساب کنه و بعدش با شکر زیاد می‌خوره چون عادت نداره. گفتم مثل من گفت آره و بعدش منتظر می‌شه تا با هم برن بیرون و تا خونه قدم بزنن. گفتم تا خونه‌ی کی؟ گفت خب معلومه خونه‌ی دختره دیگه. گفتم آها. بعدش چی می‌شه؟ گفت برای فردای اون روز قرار می‌گذارن و خلاصه هر روز کارشون می‌شه همین. گفتم و یه روزی هم نامزد می‌شن. گفت یه همچین چیزی. گفتم ولی آقاهه مجبور میشه با اون نامزد کنه. گفت چرا؟ مگه قیافه‌ش بد بود. گفتم بد که نبود ولی خب یه جوری بود دیگه. گفت چه جوری بود؟ گفتم انگار اونی که دنبالشه هر کسی می‌تونه باشه. گفت خب گفتم خب به جمالت پسر. کافیه یه جوری باشی که شبیه به اون توهم‌ش باشه می‌شی همون. گفت اونم همین رو می‌خواد. گفتم پس تا حالا زیاد گیرش اومده گفت آره زیاد. گفتم نتیجه؟ گفت پارمیس گفته که یه بار دعوایی تو کوچه ی ما شد و خلاصه پدر و مادرش اون رو با یه پسره بردن پزشک قانونی ولی چیزی نتونستن ثابت کنن و پسره آزاد شد. گفتم پزشک قانونی؟ گفت آره . ندیدی این روزها مد شده مادرها قبل از عقد دختراشون‌ رو می‌برن پزشک قانونی. گفتم همون قضیه‌ی کله‌ی گنجشک و خونش‌ و و مادر شوهرِ پشت در حجله و این حرف‌ها؟ گفت آره تاییدیه مهر و امضا شده می‌گیرن. گفتم فکر می‌کنی شاد و خندون می‌رن پزشک قانونی؟ گفت کلی با بشکن و آهنگ لابد. هر دو تایی خندیدیم. قیافه‌مون موقع خندیدن شبیه گراز شده بود.

اینکه آدم تو حرف‌هاش با صراحت باشه یه نعمته. درسته که اون اصلی که همه نسبت به آدم دارن از بین می‌ره ولی طرف مقابل هم کلی مجذوبت می‌شه. همین که به هر کی می‌رسم در موردش یه قضاوتی می‌کنم رو اگر بهش بگم کلی خوشحال می‌شه و سعی می‌کنه خوب برخورد کنه. رسیدیم در مغازه. پنج شنبه بعداز ظهر بود و تقریبن بازار نیمه تعطیل. رضا کامپیوتر رو روشن کرد و متن اون میلی رو که داده بود بخونم، آورد. گفت فکر می‌کنم اون به من احتیاج داره. دست‌هام رو از روی زمین جمع کردم و یکی‌شون رو گذاشتم زیر چونم و شروع کردم به خوندن دوباره‌ی میل. گفتم همش ننه من غریبم بازیه. از حرفی که بهش زدم خیلی ناراحتم ولی وقتی گفتم نگفت خفه خون بگیر. واقعن نگفت خفه خون بگیر. گفتم احساس نمی‌کنی قهوه‌ای‌ت کردم؟! گفت آره. گفتم دلت می‌خواد ادامه بدم؟ گفت آره. گفتم تو یه احمقی. چشم‌های رضا زردتر شده بود و گوش‌هاش دیده نمی‌شد. گفتم نمی‌تونی تصورش کنی؟ ولی من دارم لحظه به لحظه می‌سازم‌ش. رضا گفت ادامه بده. گفتم مدرن‌ترش رو بگم یا روشنفکری‌ش رو؟ چشم‌هاش از زردی به قهوه‌ای می‌زد! گفتم آدم‌های یک شخصیتی صداقت‌شون تصاعدی بالا می‌ره. به رضا نگاه نکردم. کامپیوتر رو خاموش کردم و دوباره گفتم تو خیلی خوب برخورد کردی مثل یک مرد خوب که از حالا به بعد براش مهمه. گفت اون تو زندگیش زیاد سختی کشیده. گفتم آه. از کار خودم چندشم شد. من آدم پستی هستم. این رو به رضا نگفتم و گر نه همه چیز رو باید از اول شروع می‌کردم. گفتم یه فیلم بود قدیم‌ها اسم‌ش افسانه‌ی آه بود. گفت خفه شو دیگه. گفتم برای آینده چه نقشه‌ای دارید؟ اسم بچه‌تون رو چی می‌خوای بگذاری؟ گفت حسین بس کن دیگه. گفتم منو تا اینجا کشوندی که حالا بسش کنم؟! نمی‌دونستی من قوه تخیل خیلی خوبی دارم؟ گفت بسه دیگه فهمیدم چی می‌گی؟ گفتم چی رو فهمیدی؟ اینکه ده دقیقه‌ی بعد حالت از زندگی به هم بخوره و ده دقیقه ی بعدش بگی هدف وسیله رو توجیه می‌کنه؟ گفت می‌خوام اون پلنگ سیبیلوی بی‌رحم باشم. گفتم کدوم پلنگ؟ گفت خفه شو دیگه. تو رو خدا خفه شو حسین. کوله‌م رو برداشتم از در مغازه زدم بیرون. موقع بیرون اومدن گفتم سالی دوازده بار به فکر خودکشی می‌افتم ولی دوازده هزار بار از گناه فکر کردن بهش استغفار می‌کنم و می‌دونم که دوزاده میلیون بار از این کار می‌ترسم. سعی کن دفعه‌ی بعد با چشم‌های زردت زنده مونده باشی پلنگ سیبیلوی بی‌رحم قهوه‌ای. من فقط همین رو می‌خوام.
از اون روز به بعد توی خیابون وقتی به بچگی‌هام فکر می‌کنم و می‌دونم که یه نشونه‌ست نمی‌رم پیش رضا. می‌شینم روی جدول پیاده رو و برای خودم اعتراف می‌کنم که می‌ترسم. از اعتراف کردن می‌ترسم. بعدش به ذهنم فشار میارم که چه‌طوری وقتی یک نفر می‌خواد برام اعتراف کنه تا با من از در صداقت و رو راستی وارد بشه بهش بگم خفه خون بگیر.


حسین نیازی
اردیبهشت84، مرداد 84
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33182< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي